برادر شهید "محمدرضا سبزوی" در خاطره ای می گوید: «یک روز برای انجام کاری به اداره ی ثبت احوال رفته بودم. وقتی به رئیس اداره مراجعه کردم، پس از شنیدن نام و نام خانوادگی ام از من پرسید: شما نسبتی با محمدرضا سبزوی دارید؟...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره ای از شهید

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "محمدرضا سبزوی" یکم تیر ماه 1345 در خانواده ای مذهبي در شهرستان آباده ديده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و تا مقطع دوم راهنمایی گذراند. سال 1361 نوجوان بود که عازم جبهه شد.
او اوقات فراغت در بسيج به خواندن قرآن و مطالعه کتابهاي مذهبي مشغول بود. تا اين که در  23 اسفند سال 1363 در حال مرخصي بود که شنيد عمليات بدر شروع شده است. ديگر امان نگرفت و خود را به عمليات رساند. وی سرانجام در 25 اسفند ماه 1363 مفقود الاثر شد. پیکر پاکش پس از 11 سال تفحص و در زادگاهش به خاک سپرده شد.


متن خاطره: خبر از آینده
برادر شهید "محمدرضا سبزوی" در خاطره ای می گوید: یک روز برای انجام کاری به اداره ی ثبت احوال رفته بودم. وقتی به رئیس اداره مراجعه کردم، پس از شنیدن نام و نام خانوادگی ام از من پرسید: «شما نسبتی با محمدرضا سبزوی دارید؟»
 گفتم: «برادرش هستم.»
 گفت: «پس بنشینید تا خاطره ای از محمدرضا برایت تعریف کنم.»

نشستم و او خاطره اش را این گونه تعریف کرد: «من در جبهه بودم برای بچه‌های رزمنده کلاس قرآن گذاشته بودم، محمدرضا هم یکی از شرکت کنندگان در این کلاس بود که هم قرآن را خوب تلاوت می کرد و هم همیشه زودتر از دیگران در کلاس، حاضر می شد.
یک روز که بیرون سنگر، کلاس تشکیل داده بودیم، متوجه شدم که محمدرضا غیبت دارد. از این که سر کلاس حاضر نشده بود، تعجب کردم و سراغ او را از دیگر بچه‌های کلاس گرفتم. کسی از او خبر نداشت و من هم طبق معمول، درس را شروع کردم. هنوز دقایقی از شروع درس نگذشته بود که دیدم سراسیمه و دوان دوان به طرف ما می آید و می گوید: «کلاس را تعطیل کنید... کلاس را تعطیل کنید کلاس را تعطیل کنید و بروید داخل سنگر تا اتفاقی برایتان نیفتد!» ابتدا، به علت این که محمدرضا زیاد اهل شوخی بود، کسی حرفش را باور نکرد و به گمان این که دارد سر به سرمان می گذارد، کسی به داخل سنگر نرفت. بعد از این که محمدرضا نزدیک تر آمد با لحنی جدی و محکم گفت: «اگر شما نیایید، من خودم می روم داخل سنگر!» و خودش رفت داخل سنگر.

بچه‌ها که دیدند محمدرضا خودش زودتر از همه به داخل سنگر رفت، قضیه را جدی گرفتند و همه به دنبال او به داخل سنگر رفتند. چند لحظه بعد،چند خمپاره دقیقا جایی که قبلا بچه ها نشسته بودند، اصابت کرد و الحمدلله به علت هشدار به موقع محمدرضا کسی آسیب ندید. پس از این اتفاق، بچه ها با گفتن تکبیر، ایشان را سر دست بردند و حسابی تشویق کردند.

انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده